خلاصه داستان :
مامیا هیبیکی جوانی صادق با شخصیتی خوب است. او یک مکانیک است و با نامزدش اوگاساوارا کورومی زندگی می کند. آنها از دوران دبیرستان با هم قرار می گذاشتند. هیبیکی برای خواستگاری از کورومی برنامه می ریزد و در روزی که قصد خواستگاری دارد در یک تونل گیر می افتد. پس از چهار روز موفق به فرار می شود ولی با جهانی متفاوت روبرو می شود! هیچ انسانی نمی بیند. سیستم حمل و نقل از کار افتاده و آثار خون بر روی خیابان ها مشاهده می شود. چه بلایی سر جهان آمده؟ هیبیکی به دنبال کورومی می رود تا او را بیابد…