خلاصه داستان :
برادر ارشد ژائو تان تان یک گل جادویی روی پیشانی خود دارد و اگر احساساتی باشد به تدریج شکوفا می شود. گل جادویی وقتی شکوفا شود به دست شیطان می افتد. از آن زمان به بعد، ژائو تان تان روزهای سختی را آغاز کرد که برادر ارشدش را متقاعد کرد که بیشتر متون مقدس را بخواند و کمتر احساساتی شود.