خلاصه داستان :
مارکیز یون یانگ توسط امپراتور خلع شد و خانواده او یک شبه در تنگنا قرار گرفتند. به این ترتیب، سومین دوشیزه خاندان شن، گرانبهاترین جواهر خانواده اش، خود را با برادری بیمار روی دستانش رها شده دید. او که چاره دیگری نداشت، یک مغازه لوازم آرایشی در چانگان راه اندازی کرد. اما از نظر همه، بهویژه بستگانش، او به چیزی جز گلی جذاب تبدیل نشده بود که هر مردی میتوانست آن را بچیند